گزارشی از اولین تجربه سفری که تنها رفتم
گاهی قصه سفر نه تفریح و نه هیجان، گاهی سفر فقط برای مکاشفه و جستجوی درونیه، برای یافتن معنا، برای رهایی از ترس و اضطراب و امتناع،گاهی برای فقط بودن با خود خودِ خودته….
چند سالی بود دوست داشتم سفرهای طبیعت گردی رو تجربه کنم، شده بود آرزو که یه کوله بردارم و بزنم به جاده، اما هربار با هجوم افکار و اتفاقات رخ نداده ای که ذهن منو درگیر کرده بود عقب می افتاد …
چند سالی بود دوست داشتم سفرهای طبیعت گردی رو تجربه کنم، شده بود آرزو که یه کوله بردارم و بزنم به جاده، اما هربار با هجوم افکار و اتفاقات رخ نداده ای که ذهن منو درگیر کرده بود عقب می افتاد …
پاییز امسال هوس جاده زده بود به سرم، هر جوری بود دلم میخواست برم، دور شم از جایی که هستم، رهاشم از اتفاقات و قرنطینههای اجباری، تلفن حمید رو گرفتم و اینبار با جرات بهش گفتم میخوام برم!!
گفت: مقصدت کجاست؟
گفتم نمیدونم؟
با کی هستی ؟
گفتم تنها؟
گفت واقعا تنها؟؟
گفتم آره بالاخره میخوام شروع کنم.
گفت هدفت چیه؟
گفتم فقط خلوت با خودم با طبیعت، تو جاده…
فقط با خودم باشم..
فوتوفنهای روانشناسی اش گل کرد و سوالات چالشی میپرسید تا بهترین مقصد رو برام پیدا کنه بعد از ساعتها گفتوگو تصمیم گرفتیم که مقصد رشت باشه، شروع کردیم برنامه سفر رو نوشتن و هماهنگ کردن.
و سفر من شروع شد.
بلیطها رو چک کردم بهترین انتخاب تو کرونا قطار بود، بلیط اهواز _تهران رو گرفتم و صبح رسیدم تهران، با دوستم هماهنگ کردم تا چند ساعتی رو تهرانگردی کنیم.
اگر چه ایشون خیلی موافق پیادهروی نبود اما تصمیم گرفتیم بریم یک جای خلوت.
کوه شیان، انتخاب ما بود و دوسه ساعتی رو در خلوتِ اونجا، خیره به شهرِ زیر پامون گذروندیم..
بعد از اونجا حرکت کردیم سمت دربند و کوچه پس کوچه هاش، اما میلی به موندن توی شهر نداشتم، ناهار خوردیم و رفتم سمت ترمینال شرق
از اونجا سوار اتوبوس شدم و رفتم برای رشت، مسیر چهارساعته رو با فکر و خیال و هیجان گذروندم،
اولین ایست توی رشت مصادف شد با یک بارون قشنگ و تند و حال عجیب منی که این شهر رو نمیشناختم..
از اونجایی که در شرایط بحران فقط به فکر حل مسئلهام، سعی کردم با کنترل اضطرابم راهی پیدا کنم که راحتتر به اقامتگاه برسم.
با دفتر اقامتگاه تماس گرفتم و راهنمایی خواستم، خدا رو شکر با گفتن اینکه سرویس داریم و طبق آدرسی که گفتم قرار شد اونجا منتظر بمونن، خیالم راحتتر شد.
اولین چالش سفر رو گذروندم و با خیالی آسوده به ادامه مسیر فکر میکردم.
شب رو توی اقامتگاه سپری کردم، هوا سردِ سرد بود و بارون نمنم میومد
فردا تو مسیر خیلی اتفاقی با یک همشهری آشنا شدم و هم مسیر شدیم ، جنگل سراوان و موزه مردم شناسی گیلان، اولین جایی بود که برای دیدنش هیجان داشتم، احساس کردم طبیعت اونجا چیزی از بهشت کم نداره و خلاقیتهایی که در سبک زندگی و ساختمونسازی مردم قدیم اونجا بوده بینظیر بود.
اولین روز رو با کلی لحظههای جذاب و پرهیجان گذروندم. عصر برگشتم سمت اقامتگاه، بعد از یه استراحت کوتاه، به سمت میدان شهرداری رفتم؛ معماری میدان و نوع چینش خیابونهاش خاص و دیدنی بود، ساعتها پیاده روی میکردم و از کل منطقه دیدن کردم.
شب که شد، سر و کله کبابیچیهای سیار پیدا شد، قدم به قدم منقل بود و دود کباب، خوراکی های مختلف که خودش جذابیت خاصی داشت…
چند قدم اونورتر توی هوای سرد و بارونِ نم نم، یه پیرمرد با سماور قدیمی و استکانهای کمر باریکِ چایِ دم کرده ی لاهیجان، بساط کرده بود و هر رهگذری رو به سمت خودش میکشوند…
گوشه دیگهای پسر جوانی که روی گاری چادر کشیده بود تا مشتری هایی که از سرمای هوا گریزان بودن، کاسه باقالی و نخود و لبلبی رو دور هم زیر همون چادر بخورن و گرمتر بشن…
هر چی قدم میزدم و نگاه میکردم جذابیت آدمها برام بیشتر میشد.. هیچ کسی خیال قرنطینه نداشت انگار نه ترسی از مرگ بود و نه دغدغه مبتلا به کرونا…
کنار خیابون ایستاده بودم و رهگذرها رو میدیدم که زیر نم نمای بارون، چتر به دست، قدم میزدن.. همه جا سکوت بود و آرامش، غلغله ی شهر ما رو نداشت، صدای بوق نبود، پرخاش نبود، جیغ و جنگ و جدال و هیاهو نداشت.انگار همه میدونستن من دنبال این آرامشم و برام مهیاش کرده بودند.
ساعت به حدود یک شب رسید با آژانس برگشتم سمت اقامتگاه برای برنامه فردا با مسئول اونجا صحبت کردم و قرار شد برم سمت لاهیجان، از رشت تا لاهیجان مسافتی نبود و تقریبا ۲۰دقیقه میشد.. بارون از روز قبل شدیدتر شده بود، اما من منتظر بودم که دیدنی های بیشتری رو ببینم، جاده پر از درختهای بلند و پر شاخ و برگ، طبیعتی با رنگهای سبز تیره و روشن که خودش دنیایی داشت.
به لاهیجان رسیدم، اول از همه رفتم دریاچه قو؛ یک باغ بزرگ شخصی که خودش دنیایی از زیبایی بود، گلخانههای گیاهان استوایی که هر قسمتش درختچه ها و گلهایی از کشورهای مختلف، رو پرورش داده بودند.
گوشه دیگه درختان تنومندی که عمر زیادی داشتن و قوهایی که در دریاچه مصنوعی رقص بازی میکردند. جالبترین قسمت، پرورش اسب پا کوتاهی بود که تنها بازمانده اسب اصیل ایرانی محسوب میشد که در زمان نادرشاه توی جنگها، حضور داشت و الان فقط در مرکز پژوهشی رشت و یکی هم در فرانسه از این نژاد پرورش داده میشد. از دریاچه زیبای قوها به سمت بام لاهیجان رفتم، بارون همچنان میبارید و من خیره به شهر و درختان سر به فلک کشیده…
کم کم غروب شد و من قدم زنون اومدم سمت شهر، نقشه گوشی رو روشن کردم طبق آدرسی که میداد میرفتم، حدود سه ساعتی کل شهر رو قدم زدم.شب به آخر رسیده بود و من تصمیم گرفتم برگردم رشت.
روز بعد رو اختصاص دادم به آستانه و ارتفاعات… با ماشین تا بالای ارتفاعات رفتیم و خورشید و مه بین درختان جنگل گم شده بود، هر قسمت این جاده قشنگی خودش رو داشت، ترکیب رنگهای زرد و نارنجی و سبز جلوه رو بیشتر کرده بود و چقد دلم میخواست روزها بشینم اونجا فقط به طبیعت اونجا خیره شم. از اونجا رفتیم سمت آستانه و تصمیم گرفتم که به یک اقامتگاه دیگه بریم، ساعتها تو جاده با ماشین دربستی، یکم خستم کرده بود.
اقامتگاهی رو که رزرو کردم تو جاده های فرعی و روستاهای اطراف بود علی رغم اینکه مدیر اقامتگاه میگفت به عکس های تبلیغاتی اقامتگاه ها خیلی اعتماد نکن ولی گوش نکردم بار و بندیل رو بستم و رفتم.
خلاصه که شب شد ساعت ده و ما رسیدیم به مقصد اما خبری از اون تصاویر زیبای عکس ها نبود… اینجا متوجه شدم که توی سفر، نقشه راه و شناخت کافی از اقامتگاه ها مهمه…
راننده که انسان محترم و شریفی بود با بررسی شرایطِ ادامه سفر و برگشتن از اون مسیر و جاده و خطراتی که ممکنه پیش بیاد، پیشنهاد داد که من رو به اقامتگاه قبلی می رسونه و باز خدا رو شکر کردم که تونستم مرحله دوم چالش سفرم رو به خوبی طی کنم. من برگشتم سمت رشت و اقامتگاهی که قبلا بودم.
روز بعد تصمیم گرفتم برم انزلی، بارون شدیدتر شده بود و لاجرم باید قید بیرون رفتن رو میزدی، اما از اونجایی که من قصد رفتن کنم، باید حتما به مقصد ادامه بدم، ماشین گرفتم و رفتم.
سوییتی که انزلی رزرو کردم، اگر چه فاصله زیادی تا شهر داشت اما بهترین نقطه بود از نظر من..اتاق من دقیقا رو به دریا بود
دریا طوفانی و من فقط چند قدم باهاش فاصله داشتم هرچی موج دریا عظیم تر میشد بیشتر دلم میخواست کنارش باشم..
از ساعتی که رسیدم هر چند هوا سرد بود اما دلم نمیخواست این منظره و این قدم زدن ها رو تموم کنم… تا حدود ساعت یک شب کنار دریا قدم میزدم و شب رو با صدای خشم دریا به خواب رفتم..
صبح روز بعد اما عجیب از اون خشم، خبری نبود
آفتاب قشنگی بود.. دریا آروم بود و هر کسی گوشه ای برای خودش سرگرم …
کنار دریا روی یه صندلی نشستم، ساعتها برای خودم مینوشتم و با شن های ساحل بازی میکردم..
هوا کم کم داشت ابری میشد و طبق معمول هواشناسی رو چک کردم که بارانی اعلام کرد
شاید مهمترین نکته سفر به شمال تو فصل پاییز و زمستان چک کردن هواشناسی باشه چون کمک میکنه دقیقتر برای ساعتهای سفرت برنامهریزی کنی…
فقط نیم ساعت زمان داشتم تا تصمیم بگیرم از دریا دل بکنم و مقصد رو ترک کنم یا بمونم و از دور با باران تندی که قرار بر باریدن داشت فقط نگاهش کنم..
بالاخره تصمیم به رفتن گرفتم و سریع بلیط قطار رشت به مشهد رو رزرو کردم و آژانس گرفتم و رفتم سمت راهآهن رشت…
دقیقا سر بزنگاهِ حرکت قطار رسیدم..
یک روز و نیم نشستن تو کوپه، با یه آدمِ غریبه، به ظاهر کار سختیه اما اگه همسفر خوب داشته باشی لحظه لحظه سفرت ساخته شده و خدا رو شکر این بار هم بخت با من یار بود و یکی همپایه و همفکر خودم، کنارم بود..
زهرا دختری بود که خیلی راحت میشد باهاش انس بگیری چهره آروم و معصومی داشت و مهربونی رو میتونستی توکلامش حس کنی…
یادمه از لحظه ای که در کوپه رو بستیم برنامه شب نشینی رو چیدیم و فیلمهایی که میتونستیم ببینیم..
ساعتها با زهرا فیلم دیدن و صحبت کردن و آشنایی با رسم و رسوم و افکار و فرهنگ یک دختر دیگه، برام جذاب ترین قسمت سفر بود..
لحظههای آخری که به مشهد رسیدیم واگنهای قطار رو یکی در میون طی کردیم تا برسیم درب خروج، جایی که انتهای قطار و ریلهایی که مسیر رو نشون میدن برسیم.
گوش دادن به آهنگ قمیشی اونجایی که با سوت قطار آروم میخوند (تو عاشق نبودی که درد دل عاشقا رو بفهمی)
یا اونجایی که میگفت(تو هیچ وقت نرفتی لب جاده تا انتظار رو بفهمی) برام لذت عشق و جدایی رو تداعی میکرد.
مسیر سفر ما تموم شد اما ریلهایی که انتظار میکشیدن برای مسافر، یا بارونی که دلتنگی رو به رخ ما میکشید و سوت قطاری که پایان سفر ما بود رو به چشم دیدیم و به قول استادی که میگفت هر بهشتی تاریخ انقضایی دارد، تاریخ انقضای سفر ما از بهشت به پایان رسید.
و بعد از چهار روز اقامت در مشهد دوباره به اهواز برگشتم و یک سفر پر از خاطره رو به پایان رسوندم.
سفری که هر لحظه اش پر از انرژی و پر از تجربههایی که از شکستِ ترسهای درونی داشتم، تجربه ی خلوت با خودم و حرف زدن با درون خودم. سفری که بزرگترین دستاوردش رسیدن به یک قدرت درونی بود و چالش مبازره با ترس و اضطراب و تردیدهایی که هر بار برای خلق تجربه های نو، در زندگی پیش میاد و این بار با قدرت در برابر این تردیدها ایستادم و خود قوی تری ساختم. بعد از اون روزها چه امیدهایی که این سفر برای من زنده کرد و چه رویاهایی که ساخت و خودم رو به خودم ثابت کرد..
دیدگاه خود را بنویسید