جست و جو مرا به سکون ره نمود.

یک گم شده در کلاف، یک سرگردانی که به سرگردانی خو کرده است و سرگردانی بخشی از هویت او شده است.

سرگردانی که اگر گنج را زیر پاهایش احساس کند و با چشمانش ببیندو دیگر یارای ایستادن ندارد تا آن گنج را از آن خود کند.

او یک سرگردانِ خودکار است، سرگردانی برای او آشناتر است تا دست یافتن به گنج. دیگر سرگردانی برایش امن تر است تا دست یافتن به گنج و زندگی کردن.

یک سرگردان همیشه در حال فرار است. فرار از ایستادن. یک سرگردان همیشه راه رفتن را به ایستادن و دست یافتن ترجیحی دهد. هرچند ایستادن رنج او را افزون کند.

گویی او عهد کرده است که نایستد و دست نیابد. گویی او عهد کرده است که همه ی مسیرهای دستیابی را طی کند اما لحظه ی آخر از دست یافتن دست بکشد، چون اگر دست یابد دیگر سرگردان نیست و او خوب این را می داند. و او حالت ذهنیِ دست یافتن را به خوبی می شناسد. وقتی دست یابی، دیگر در جست و جو نیستی. اگر در جست و جو نباشی در سکون قرار خواهی گرفت و سکون وحشتناک است. پس عهد کن که دست نیابی. حتی اگر همه ی مسیر را برای دست یافتن به آن چیز طی کرده ای، مراقب باش که دست نیابی و لحظه ی آخر آن را رها کن و راهی نو را جست و جو و آغاز کن. تا همیشه در راه رفتن و در آرزوی یافتن بمانی. در سکون هر لحظه ممکن است هر چیزی از راه برسد و هوش و حواست را بدزدد. سکون نا آشناست. در سکون دیگر تو میدانی که کنترل کردن یک توهم است. و پذیرفتنِ این واقعیت تلخ، رنجی جدید است که تو هنوز به آن خو نگرفته ای. بهتر است با رنج قبلی بمانی. چون تو دیگر زیر و بم آن رنج را میشناسی. خو کردن و آشنا بودن مهم ترین معیار برای مغز توست، برای هر انتخابی.

تو می توانی آوازه ای بلند در مسیرهایی که طی کرده ای و دست نیافتی کسب کنی. تنها به دست آوردن ها نیست که آدم ها را به شگفت در می آورد. تو می توانی تاییدِ انسان ها را برای وجود داشتنت به خاطر راه هایی که رفته ای و دست نیافته ای، جمع کنی. آنها اینگونه نیز به وجود داشتن تو، اغرار

می کنند. وجودی اثرگذار و همان که همیشه به دنبال آن بوده ای و هستی. البته در این راه رفتن ها باید شانس بیاوری که به سکون برنخوری. چون دیگر ماجرا به کلی عوض می شود و دیگر تحلیل تازه ای برای زندگی و وجود داشتن باید نوشت.

باری دیگر مغز او رفتن و سفر کردن را انتخاب کرد. این بار سفری متفاوت برایش رقم خورد. گاهی بر حسب اتفاق، سکون بخشی از مسیر می شود و اینجا نقطه ای است که الگوریتم ذهنِ تو را از اساس، دگرگون می کند. و تو همه ی آن خو گرفتن ها به مسیر سفر را، رها می کنی. چون در سکون چیزهای جدیدی میبینی و ممکن است که آن را آشناتر از رفتن بیابی. احتمال دارد احساس کنی که در سکون رفتن را بیشتر احساس می کنی. ممکن است با حرکت در سکون آشنا شوی و آن را آشناتر از رفتن و رفتن بیابی. احتمال دارد معنی رفتن ها برایت تغییر کند. امکان دارد کسب هویت با رفتنها در نظرت پوچ جلوه کند. در سکون ممکن است همه ی معادلات تغییر کندبه هم بریزد و ریشه هایت برکنده شوند. اما اگر تو متعهد به رفتن شده باشی، حتی اگر سکون در بخشی از این رفتن قرار گیرد، تو باید راه سکون را طی کنی و چون تو متعهد به طی کردن هستی.

و اینجا، در این سکون اجباری، ممکن است که تو دست یافتن را نیز تجربه کنی. چون تو نمی دانستی که بعد این سکون چه خواهد شد. حالا همه چیز دگرگون شده است. همه تعریفهایت از زنده بودن و وجود داشتن. تجربه ی رنجی تازه.

اینجا دیگر عهد تو شکسته شده است. گاهی تعهدت باعث می شود که عهدت شکسته شود. گاهی تو عهدت را می شکنی تنها به این دلیل که تو واقعا متعهد بوده ای.

گاهی سفر کردن امنیت را برایت به تجربه می کشاند. و این همان سفر بود که او را مجبور کرد که امنیت واقعی را تجربه کند. و برای انسان، گونه ای که برای امنیت داشتن می جنگد، تجربه ی امنیتِ واقعی، خطر دگرگونی و ناامنی را دارد. چون برای کسب آن امنیتِ واقعی، باید امنیت غیرواقعی که در آن زندگی

می کرده است را فروپاشد و این خود ناامنیِ موقتی است که باعث تجربه ی تضاد در امنیت می شود. اما دیگر هیچ چیز نمی تواند تو را از تجربه ی امنیت واقعی بازدارد. دیگر همه ی سلولهایت آن را می خواهند و دیگر تو نیستی که تصمیم می گیری. تو نمی توانی این سفر جدید و سفر در سکون را، از سلولهایت باز پس گیری.

امنیتی که او عهد کرده بود تا به آن دست نیابد،تا همیشه در راه بماند، تا همیشه یک سرگردان بماند، چون او به سرگردانی خو کرده بود. و امنیت برایش غریبه بود.

او در نامشخص ترین حالت سفر کرد، تا ناامن ترین حالت را تجربه کند. نه جایی برای ماندن و خوابیدن برای خود انتخاب کرد و نه جایی برای رفتن. او رفت تا سرگردانی او را هدایت کند.

این بار سرگردانی، سکون را به او شناساند و این عجیب ترین روزهای زندگی او بود. او همواره از دردها و آشفتگی هایِ دوران بلوغش فرار میکرد. و او هرگز آن را نمی دانست که دردهایی را در اتاقی قایم کرده است و سکون لازم بود تا آن دردها خود را نشان دهند و او خوب این را می دانست که اگر سکونت کند دردها او را رها نمی کنند. اما این بار سکن کردن بخشی از رفتن او بود و راهی جز سکون کردن نداشت. گویی چیزی از درونش او را نشاند به مدت دو هفته. او هیج راهی برای فرار از واقعیتهایی که در درونش می گذشت نداشت. اما تنها چیزی که می دانست این بود که راهی برای فرار ندراد و این همان حقیقتِ تلخی بود که او با آن مواجه شد، هر چند سخت، و راه گریزی از آن نداشت. در طی مدت دو هفته درِ آن اتاقی که حدود 20 سال بسته بود و دردها را در آنجا پنهان کرده بود، باز شد، چون او دیگر مانعی پشت در نگذاشت و فرار نکرد و ایستاد و بالاخره دردها به او رسیدند. بعد از سالها او دردها را ملاقات کرد. اما این بار

می دانست که دیگر راهی برای فرار نیست. او فهمید که همه ی این سالها، آن دردها در فاصله ی یک قدمی او بودند و او تنها در خیالِ واهی بود که فرار، او را از آن دردها، دور می کند. و در سکون او فهمید که همه ی این سالها آن دردها را مثل سایه ای پشت خود احساس می کرد. گویی او به سکون آشناتر بود.

و تازه آنجا بود که متوجه شد چقدر خسته است از فرار کردن. آنقدر خسته که حاضر بود آن دردها را به هر قیمتی تجربه کند. آنقدر خسته که دیگر پایی برای فرار برایش نمانده بود . آن دو هفته سکوت، همه چیز را عوض کرد. او صداهایی جدید را احساس می کرد و صداهایی جدید که بسیار آشنا بودند.

صداهای جدید که حالت مبهمی از این صداها را در لحظه لحظه هایِ فرار تجربه می کرد. و گویی آغوشِ دوستی که سالهای سال آن را رهایش کرده بود را دوباره یافت. او از آن دوست فرار می کرد چون راه رسیدن به آن گذر از رنج بود. و این بار در عین حال که خود را در رنج می یافت، اما بوی آشنایِ دوست قدیمی نمی گذاشت تا به فرار فکر کند و آن میل به دست یافتن به آن دوستِ آشنایِ قدیمی، کمی بیشتر از آن رنج بود. و آن کمی بیشتر کار خود را کرد و باعث شد که او ادامه دهد و رنج بکشد و آن رنج را تحمل کند.

لذت و رنج در رقابت با هم بودند. او لذت و رنج را در رقابت با هم در درونش می یافت. و او همچنان سرگردان بود که آیا او تسلیم لذت می شود یا رنج. اما بوی خوش آن لذتِ دیدارِ آن دوست قدیمی، دوستی که از خودِ او هم آشناتر بود. انگار که او همیشه با آن بود و لحظه ای همدیگر را ترک نکرده بودند.

لذت آن دوست، به او تابِ تحملِ آن رنج را میداد. و فرار کردن را دیگر گزینه ی پیش راه خود نمی دانست.

او دیگر نمی توانست جست و جوی آن دوست را در سکون رها کند.

دیگر جست و جویِ جدیدی برایش آغاز شده بود. جست و جویی در سکون و سکوت. جست و جویی که نیازمند سکون و سکوت بود.